صدای باران را می‌شنوم. و صدای ماشین‌ها که به سرعت روی آسفالت خیس اتوبان از هم سبقت می‌گیرند. دیگر نمی‌دانم چندمین روز است که باران می‌بارد. حسابش از دستم در رفته. آخرین بار کِی زیر آفتابی گرم نشسته بودم؟ این‌ها همه‌ی آن چیزی است که قبل از باز کردن چشم‌هایم توی سرم می‌چرخد. نه. دوباره بیدار شدم. اما می‌دانم تقلّا برای دوباره خوابیدن بیهوده است. این مغز وقتی بیدار شود، دیگر کاریش نمی‌شود کرد. به لکه‌ی روی سقف نگاه می‌کنم. یادم نیست از کِی آنجاست. شش ماه است که اتاقم را از خواهرم جدا کرده‌ام. تقریباً همان موقعی که به خانه برگشتم. اما نمی‌دانم آن لکه از کِی پیدا شد. به پهلو می‌غلتم. چقدر دلم سیگار می‌خواهد. گوشی را از برق می‌کشم. اینستاگرام. تلگرام. واتساپ. کسی با من کاری ندارد. با چند لایک و دیدن چند استوری اعلام زنده بودن می‌کنم. به استوری‌های شب قبل نگاه می‌کنم. هیچ چیز هیچ معنایی ندارد. حالا مغزم درگیر سیگار شده و تا این دود لعنتی را به درون این بدن وامانده نفرستم، دست از سرم برنمی‌دارد. زیرچشمی دوباره به لکه‌ی روی سقف نگاه می‌کنم. آن بالا. نزدیک پنجره. شدّت باران بیشتر شده. درِ اتاقم باز می‌شود. مادر است. سعی دارد با آرام باز کردن در بیدارم نکند. وقتی که می‌بیند بیدار هستم، خیالش راحت می‌شود و به سراغ میز لوازم آرایش می‌رود. به صورت کِرِم می‌زند. برمی‌گردد و کنار تشکم، نزدیک به بخاری می‌نشنید. نگاهش آزارم می‌دهد. طاقت آن همه مهربانی و دلسوزی را ندارم. به غذا دعوتم می‌کند. می‌گویم میل ندارم و بدون اینکه به او نگاه کنم، نگاهِ سرگردانم را به صفحه‌ی گوشی می‌دوزم. مادر می‌رود. "فرصت دوباره" نیمه باز، به پُشت روی زمین کنار تشک افتاده. سعی می‌کنم به یاد بیاورم دیشب کجای داستان بودم. همان‌جا که مادربزرگ را به زور به خانه‌ی خاله زیبا بُرده بودند. با خودم فکر می‌کنم چقدر اندوهِ داستان‌های گلّی ترقّی را دوست دارم. کتاب را بلند می‌کنم و سعی می‌کنم در زاویه‌ای دراز بکشم که نور کم‌سوی پنجره به صفحه‌ی کتاب بخورد تا بتوانم کلمات را تشخیص بدهم. چند وقت است که در نورِ کم، چیزی به جز سایه‌ی کلمات نمی‌بینم. قبلاً می‌دیدم. هنوز باران می‌بارد. داستانِ کوتاه را تمام می‌کنم و مداد را لای کتاب می‌گذارم. به سمیرا و حرف‌های دیروز فکر می‌کنم. به برقی که وقتی از آن "کارِ جدید" حرف می‌زد توی چشم‌هاش می‌درخشید فکر می‌کنم. به این فکر می‌کنم که همه چیز چقدر "شُدنی" است و با این‌حال من چقدر "نمی‌توانم". با صدای گرفته‌ای می‌گویم "خودت خوب می‌دونی که اینکاره نیستی" و دوباره می‌ترسم. در ماه گذشته این چندمین بار است که با صدای بلند با خودم حرف می‌زنم. منتظرم یک بار دیگر برای غذا صدایم بزنند، یا کسی بیاید در اتاق را باز کند. اما دیگر خبری نیست. دائماً می‌ترسم که کسی در اتاق را باز کند و از من انتظار حرف زدن داشته باشد. زور می‌زنم که بنشینم. چشم‌هایم خیس شده. کِی گریه کردم؟ هنوز باران می‌بارد. کِی تمام می‌شود؟ فردا 13 به در است. از فکر به فردا می‌لرزم. دائماً در تلاشم تا فرار کنم. از این شبح، از این "همه". چند هفته است که فندک‌هایم غیب می‌شوند. باید بگردم. روی پنجره است. همان‌جا که دیشب در نشئه‌ی آلپرازولام گذاشته بودمش. باید این‌ها را بنویسم. برای کی؟ برای چی؟ جوابی ندارم. نوشتن همیشه نجاتم می‌داد. وقتی کوچکتر بودم. حالا هم نجاتم می‌دهد؟ نمی‌دانم. به باران فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد حالا که همه جا سِیل آمده، اینجا هم بیاید. شاید چیزهای نصفه نیمه و "ایمپِرفِکت" زیر سایه‌ی "وابی" در ژاپن زیبا باشند، اما اینجا، در ایران، همان بهتر که سیل بیاید و ما نصفه نیمه‌ها را با خودش ببرد. حتی سیل هم ما را نمی‌برد. لکه‌ی روی سقف شبیه یک چشم است.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Shiraz-Ahwaz کانون مهدویت دانشگاه دامغان کتاب گویا آموزش تعمیرات موبایل بادبان سلام سلامت اطلاعات کامپیوتری AFRAGRAGICcc اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان جوین کلش یار | آموزش کلش آف کلنز ، هک و جم رایگان